روز نهم

وای فرزندم! وای پسرم! وای نور چشمم! وای علی اکبرم! وای پاره ی جگرم! وای همه ی دلم! وای تمام هستی ام!

امام ، با دست های لرزانش، خون را از سر و صورت و لب و دندان علی می سترد و با او نجوا می کرد :

– تو ! تو پسرم! رفتی و از غم های دنیا رها شدی و پدرت را تنها و بی یاور گذاشتی.

و بعد خم شد و من گمان کردم به یافتن گوهری.

و خم شد و من گمان کردن به بوییدن گلی.

و خم شد و من با خودم گفتم به بوسیدن طفل نوزادی.

و خم شد و من به چشم خودم دیدم که لب بر لب علی گذاشت و شروع کرد به مکیدن لب ها و دندان های او و دیدم که شانه های او چون ستون های استوار جهان تکان خورد و می رود که زلزله ای آفرینش را در هم بریزد.

و با گوش های خودم از میان گریه هایش شنیدم که :

– دنیا پس از تو نباشد ، بعد از تو خاک بر سر دنیا.

و با چشم های خودم بی قراری پسر را دیدم،جنازه علی اکبر را که با این کلام پدر آرام گرفت و فرو نشست:

-و چه زود است پیوستن من به تو پسرم، پاره ی جگرم ، عزیز دلم.

علی آرام گرفت اما چه آرام گرفتنی! این بار چندم بود که پا به آن سوی جهان می گذاشت و باز به خاطر پدر از آستانه ی در سرک می کشید و بر می گشت . مگر پدر دل از او نکنده بود که او به کندن و رفتن رضایت نمی داد؟

درست در همان زمان که بدنش تکه تکه شده بود و روح از بدن به تمامی مفارقت کرده بود، من به چشم خودم دیدم که نشست و به پدر که مضطر و ملتهب به سمت او می دوید ، گفت:

-راست گفتی پدر! این آغوش پیامبر است، این سر چشمه ی عشق اکبر است. این همان وصال مقدر است.این جام ، جام کوثر است.تشنگی بعد از این بی معناست.

پدر از سر جنازه پسر برخاست ، اما چه بر خاستنی! انگار کوه اندوه را بر دوش می کشید.و انگار هنوز باور نکرده بود آنچه را که به واقع رخ داده بود.چرا که مهبوت و متحیر با خود مویه می کرد…

امام با خود زمزمه می کرد و چون کبوتر پر و بال شکسته ای به سمت خیمه ها می رفت. اما من جرات نکردم به خیمه ها نزدیک شوم. جوابی برای زینب نداشتم. به سکینه چه باید می گفتم؟ اگر رقیه ی کوچک به پای من می آویخت و از من برادر می خواست من چه داشتم به او بدهم؟گفتم می مانم که خیر را از یال خونین من نگیرد. می مانم تا با پشت خالی و خون آلودم قاصد شهادت سوار نباشم. بگذار خبر را امام ببرد.بگذار پشت خمیده امام حامل این پیام باشد. بگذار واقعه را چشم ها گریان او بیان کند.هر چه باشد او مظهر سکینه و آرامش است.او کجا و اسب بی سوار…

پدر، عشق و پسر

اثری از سید مهدی شجاعی